خدا دوستان

آنانکه خدا را دوست دارند

خدا دوستان

آنانکه خدا را دوست دارند

۱۴ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

حیف شد

پیرمرد آذری با صفا هر روز رو به قبله می ایستاد و دست بر روی سینه اش می گذاشت و هفتاد بار یا فتاح می گفت. عاشق امام حسین ع بود سلامش به آن حضرت فراموشش نمی شد.

سالها در مغازه نجاری اش خاک اره خورده بود ولی یک لقمه حرام نخورده بود. دلش میخواست سبکبار از دنیا برود. همینطور هم شد. چند ماهی که بیمار شد از بدنش فقط پوست و استخوانی مانده بود. 

پس از مرگش پسرش در خواب دیده بود مانند همان حالتی که در حال حیاتش رو به قبله می ایستاد و سلام می فرستاد ایستاده است، برگه ای سفید و بزرگ به او داده اند چیزی مانند کارنامه واحدهای دانشگاهی بعضی جاهای آن نوشته: "حیف"

  • شمیم سادات
  • ۰
  • ۰

استادیوم

پیرمرد مهربانی بود هیچوقت خنده از روی لبهایش محو نمی شد کار خارق العاده ای هم نمی کرد. فقط از حرام دوری می کرد.  واجبات را ترک نمی کرد به مستحبات هم اهمیت می داد در حد توانش انجام می داد. بخصوص نماز شب را ترک نمی کرد.

 

قبل از انقلاب، در جوانی، زمانی که مجرد بود و نگهبان شرکتی بود، سر شب، زن جوانی به داخل جوی خیابان سعدی افتاده بود و لباسش پاره شده بود. به اتاق وی مراجعه کرده بود به آن خانم پارچه ای داده بود که خودش را بپوشاند و لباسش را برایش تعمیر کرده بود. بدون آنکه در جو آن زمان و آن مکان، نگاه خائنانه ای به آن زن جوان بکند.  لباسش را به وی داده بود تا بپوشد و او رفته بود. 

 

بعد از انقلاب که به خانوارهای فاقد مسکن زمین واگذار می کردند همسرش به او گفته بود: "برو بگو خانه نداریم زمین بگیر". گفته بود: نمی توانم دروغ بگویم. همسرش گفته بود: "خانه محقر دو اتاقیمان را بفروش و برو مانند خیلی از اقوام که اینکار را کردند و رفتند در تهرانپارس و ..... زمین گرفتند، تو هم بگیر". جواب داده بود که:  "باز هم اگر بپرسند قبلا هم خانه نداشتی نمی توانم دروغ بگویم". 

 

زمان جنگ به دلیل سنش قبول نکردند او را به جبهه ببرند. بخاطر همین به بیمارستانها می رفت و بخصوص در بخش جانبازان شیمیایی کمک می کرد.

 

وقتی از دنیا رفت جوان اهل دلی در تشییع جنازه اش شرکت کرده بود. همانشب در خواب دیده بود که به اندازه یک استادیوم جمعیت در یک جا هستند و به او گفته بودند: "پیرمرد همه اینها را شفاعت کرده است". 

  • شمیم سادات
  • ۰
  • ۰

اذان

پیر مرد سالها در روستایشان هنگامی که وقت نماز می شد. در هر کجا که بود: سر زمین، توی باغ، هنگام چراندن گوسفندهایش، اذان گفته بود.

پیر مرد تصمیم گرفت مسافرت برود به تمام شهرهایی که فامیلی، دوستی، آشنایی داشت رفت و به همه سرزد.  با همه خداحافظی کرد و به روستایش بازگشت.

نزدیک مغرب شده بود پیرمرد که توی باغ بود برای آخرین بار اذان گفت یکی  از آجرهایی که توی باغ بود زیر سرش گذاشت رو به قبله دراز کشید و رفت.

  • شمیم سادات
  • ۰
  • ۰

کهریزک

پیرزن توی چشمهای مهمانها نگاه کرد و گفت این آخرین مهمانی است که من شما را می بینم. من باید بروم و از همه شما حلالیت می خواهم.

این آخرین مهمانی بود که او را که تنها در خانه اش زندگی می کرد و به گفته خودش دیوارها همدمش بودند دعوت کرده بودند. بلند شدن از روی زمین برای پیر زن سخت بود. او حتی نمی توانست برای خودش غذا درست کند و به همین خاطر خیلی وقتها گرسنه می ماند. بچه ای نداشت که حتی به او سربزند.

دوماه قبل از فوت برادرش خواب دیده بود که او از دنیا رفته است. به دلیل همین شوک یکباره به آلزایمر مبتلا شد. خواهر زاده اش او را به سرای سالمندان برد

وقتی توی سرای سالمندان به ملاقاتش رفته بودند با آنکه به نظر می رسید مشاعرش را از دست داده  است گفت: "بروید و برای من ناراحت نباشید این اتفاقی است که برای همه می افتد"

غیر از این چیزهایی دیگری که خیلی تمرین کرده بود را هم بلد بود سوره حمد را بدون غلط می خواند.

دو ماه از تاریخ مهمانی گذشته بود.

همسر یکی از شهدا در خواب دیده بود در محلی  دو قبر وجود دارد مربوط به یک زن و مرد. فامیلی مرد را به او گفته بودند و گفته بودند که این مرد و زن بهشتی اند.

شوهر پیر زن سالها پیش فوت کرده بود و قبرش دور بود .

همسر شهید به خانه اقوام پیر زن رفته بود و نام خانوادگی شوهر مرحوم پیرزن را پرسیده بود به او گفته بودند.

همان نامی بود که در خواب شنیده بود.  

پیرزن شب قبلش در سرای سالمندان در تنهایی از دنیا رفته بود.

  • شمیم سادات
  • ۰
  • ۰

عباس آباد

عمر سعد ملعون نزدیک غروب با شادی از خیمه اش بیرون آمد در حالی که در دستش چوب یا عصایی گرفته بود و یکی یکی اجساد شهدای کربلا را شناسایی می کرد. تا اینکه به گودال قتلگاه رسید. دستور داد تا سنگها، کلوخها، نی های سوخته، چوبها و قطعات شمشیر و نیزه را برداشتند تا پیکر منور و مطهر حضرت سید الشهدا روحی و ارواح شیعته فداه ظاهر شد.

عمر سعد ملعون وقتی جراحتهای بی حد و حساب آن حضرت را در جسم بی سر آن امام شهید دید گفتاین همان حسین است که دیدم بارها رسول الله او را بر دوش خود سوار کرده بود. (منظور آن ملعون این بود که من به یزید لعنت الله علیه خدمت کردم و پسر رسول خدا ، عزیز و ریحانه  او را کشتم)

تمام جراحتهای آن امام مظلوم در جلوی بدن او بود. فقط در پشت کتف آن حضرت جراحتی کهنه بود که باعث تعجب عمر سعد ملعون شد و گفت حسین هیچ‌گاه در نبرد به دشمنش پشت نمی‌کرد پس این جراحت چیست؟ یکی از یارانش را فرستاد تا از امام سجاد ع جراحت کهنه را سوال کنند امام سجاد فرمودند : "آن زخم کهنه و قدیمی به خاطر آن است که پدرم در شبهای تاریک غذا و مایحتاج فقرا مساکین و ایتام را به خانه های آنها می برد".

حاج عباس یکی از پیروان ائمه بود. سالها خانه اش محل برگزاری هیئتهای عزای امام حسین ع بود. حتی بعد از اینکه حسینیه هم با کمک خودش و اهالی محل ساخته شد همیشه شب شهادت امام سجاد ع هیئت در خانه خودش بود و پذیرایی بسیار خوبی از عزاداران ی نمود. برای مراسم عروسی، ولیمه حج و ...  هم خانه اش در اختیار هر کسی که میخواست بود. هیچکس در زندگی اش جز لبخند و خوش اخلاقی از او چیزی ندید. اواخر عمر به دلیل قند بالا انگشت پایش را قطع کردند و دیگر نمی توانست برای فقرای محله ..... در جنوب شرق تهران برنج و سایر مواد غذایی را ببرد. به پسرش گفته بود اینکار را بکند. 

  • شمیم سادات
  • ۰
  • ۰

آشیخ عباس قمی در فوائد الرضویه می گوید کاروانی از سرخس (مرز ایران) آمدند به زیارت امام رضا ع یک نفر نابینا در این کاروان بود به نام  حیدرقلی. زیارت کردند وبعد از زیارت در راه برگشت که به اندازه یک منزل  (یک روز) از مشهد دور شده بودند شب جوانهای کاروان گفتند برویم با حیدر قلی سربسر بگذاریم و کمی صفا کنیم. برگه هایی نو دستشان گرفتند و به نزدیکی حیدر قلی رفتند و برگه ها را تکان می دادند یکی به دیگری می گفت فلانی تو از این برگه ها گرفتی و دیگری جواب می داد بله حضرت مرحمت کردند و به من هم دادند. حیدر قلی پرسید چی گرفته اید چی هست؟ موضوع چیه؟ گفتند مگر تو نگرفتی؟ حیدر قلی گفت من نمی دانم چه می گویید.روحم خبر ندارد. گفتند: امام رضا ع برگه سبز می داد کنار حرم. حیدر قلی گفت چیه این برگه سبز. گفتند امان از آتش جهنمه . ما اینها را در کفنمان می گذاریم و در آتش جهنم نمی سوزیم چون از امام رضا ع گرفته ایم. تا این را گفتند پیرمرد دلش شکست. (دل که بشکند عرش خدا می شود) به امام رضا عرض کرد امام رضا از شما توقع نداشتم بین کور و بینا فرق بگذاری. حتما من فقیر بودم کور بودم از قلم افتادم به من اعتنا نشده. دیدند بلند شد و به سمت مشهد راه افتاد .

گفتند کجا میری گفت به خودش قسم تا نگیرم سرخس نمیام. باید بگیرم گفتند ما شوخی کردیم ما هم نداریم. ولی قبول نکرد خیال می کرد الکی می گویند که او نرود. هرکاری کردند نتوانستند جلویش را بگیرند .

دیدند یک ساعت نشده حیدر قلی در حال برگشتن است و یک برگ سبز هم در دست او است نگاه کردند دیدن روی آن نوشته امان من النار  و انا ابن الرسول الله. گفتند این همه راه را چطور یک ساعته رفتی و برگشتی. گفت چند قدم که رفتم دیدم آقایی دارند می آیند فرمودند نمیخواهد زحمت بکشی من برات برگه آورده ام.

یکبار دختر کوچک خانم چند ماه قبل از فوتش می گفت در خواب دیده است در مشهد است و برایش برگه ای آورده اند که به او گفته بودند جواز بهشت است. 

  • شمیم سادات
  • ۰
  • ۰

لبنان

راوی:

در بچه های رزمنده لبنان، یکیشون خیلی معنوی بود و علاقه عجیبی به آقا امام زمان عج داشت. با بچه ها تصمیم گرفتیم او را دست بیندازیم و کمی بخندیم. بهش گفتیم: یکی از بچه ها خواب دیده فلان شب (به گمانم شب جمعه) آقا امام زمان عج، در فلان قسمت از منطقه، به دیدار تو می آید. ایشان هم باور کرد و حالش خیلی عوض شد. تا آن شب خیلی دگرگون بود. قبل از او، ما همگی به آن قسمت رفتیم و پشت درختها مخفی شدیم. آن بنده خدا در محل مورد وعده حاضر شد و مشغول عبادت شد. یکی از بچه ها که لباس سفیدی پوشیده بود، پشت درخت و بوته ها مخفی شده بود و به آرامی به جلوی دید دوستمان آمد. ناگهان دیدیم حال او خیلی دگرگون شد و با احترام عرض ادب کرد و ما شروع به خندیدن کردیم ولی او از حال خود خارج نشد. همگی از پشت درختها بیرون آمدیم و شروع کردیم به خنده و مسخره بازی و برایش دست تکان دادیم و گفتیم که ما با تو شوخی کردیم. ولی او همچنان در حال خود بود و کاملا دگرگون شده بود.

راوی ماجرا می گفت چند شب از این ماجرا گذشت، ولی آن آقا حالش بشدت منقلب بود. یکبار نزدیک او رفتم و گفتم این ماجرا همش یک شوخی بود. ما به تو دروغ گفتیم هیچکس خوابی ندیده بود. اون آقایی هم که شما دیدی فلانی (یکی از دوستانمان) بود. ایشان گفت من فهمیدم شوخی بود. دوستمان و شما را هم دیدم که برایم دست تکان می دادید و می خندیدید، ولی شما ایشان (حضرت صاحب الزمان) را ندیدید. و گفت که من بزودی شهید می شوم.

راوی گفت : من تردید داشتم که این دوست ما چه می گوید از طرفی آنقدر با معنویت بود که نمی شد در صداقت کلامش شک کرد از طرفی فکر می کردم شاید شوخی ما را جدی گرفته است.

چند روز بعد که آن بنده خدا شهید شد فهمیدم که درست می گفته و یکی از اولیا الله بوده است. زیرا خداوند یاران امام زمان عج را اولیایی می نامد.

  • شمیم سادات
  • ۰
  • ۰

وادی السلام

پس از مرگ داماد خانم خواب دیده بودند خانم به درب خانه ی محقر دختر کوچک و دامادش آمده است و میخواهد وارد شود به داماد خانم "آقا" می گفتند. یکی از اهالی خانه از او پرسید  خانم چرا تنها آمده ای؟ "آقا" کجاست ؟ گفت ایشان وادی السلام نجف است. 

  • شمیم سادات
  • ۰
  • ۰

کاشمر

ورشکست شده بود و بدهی داشت خواب دیده بود به او گفته بودند به تهران برو در خیابان .... تهران در مسجد ..... بعد از نماز ظهر کارت درست می شود. مسجد را پیدا کرده بود دیده بود همان سیدی که در خواب دیده بود بالای منبر در حال سخنرانی است. بعد از منبر به او مشکلش را گفته بود و سید هم مشکلش را حل کرد و بدهی هایش را پرداخت.

در عوض او هم برای سید دعای مقاتل ابن سلیمان را خوانده بود و دعا کرده بود که سید بتواند حضرت حجت عج را ببیند. دعایش هم مستجاب شده بود. سید به کربلا رفت وقتی بازگشت به سید گفته بود من این دعا را برای شما به این نیت خواندم  و از سید پرسیده بود که آیا دعای من اجابت شده است؟ و سید گفته بود که :"در سفر کربلا به او عنایتی شده است". 

  • شمیم سادات
  • ۰
  • ۰

عاشق مهدی عج

می گفت عاشق صاحب الزمان عج هستم. واقعا هم بود به معشوقش هم رسید. سید جلیل القدری است که بارها او را به نیابت از امام زمان عج در خواب دیده بودند. پس از مرگِ آن عاشق امام زمان عج در خواب دیدند زانو به زانو کنار آن سید جلیل القدر نشسته است و آن سید فرموده بود ایشان حالا حالا ها اینجا هستند. 

  • شمیم سادات