خدا دوستان

آنانکه خدا را دوست دارند

خدا دوستان

آنانکه خدا را دوست دارند

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جانبازشیمیایی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

سرایدار

هم جانباز ناشی از جراحت بود هم جانباز شیمیایی بود. نگذاشت پسرش از سابقه ی طولانی جبهه او استفاده کند و کسر خدمت سربازی بگیرد. هر چه خانواده اصرار کردند در بنیاد شهید پرونده تشکیل بده زیر بار نمی رفت. می گفت من جبهه نبودم آخر هم وقتی فهمید خانواده مدارکش را به یکی از مدیران ..... داده اند رفت و مدارک را گرفت و همه را از بین برد فقط یک کارت و پلاکش در خانه باقی ماند.

در ساعت اداری هیچ کاری برای خانواده اش انجام نمی داد و فقط کارهای مدرسه را انجام می داد. بعد از اینکه بچه ها از مدرسه می رفتند با همان پای مجروحش، لنگ لنگان نیمکت ها را بلند می کرد و می ایستاند و با یک سطل آب کف کلاسها را دستمال می کشید و می شست تا برای فردا تمیز باشد.

وقتی هم که از او  می پرسیدند:" فلانی چرا تو هر روز اینکار را می کنی؟" با خنده می گفت: "من بعد از ساعت اداری بیکارم. ضمنا این میزها مزاحمند ما می خواهیم دنبال هم بدویم با وجود این میزها که نمی شود."  

یک ریال از بیت المال را نمی گذاشت وارد زندگیش بشود به خاطر همین حقوق بسیار کم سرایداری اش برکت داشت. روزهای جمعه برای تعدادی از بچه های مدرسه نان و پنیر می خرید تا بعد از زیارت عاشورا در حیاط مدرسه فوتبال بازی کنند. وقتی خانواده سرایدار به او اعتراض می کردند که جمعه را هم  استراحت نمی کنی جمعه مال خودت هستی. می گفت پارکهای این منطقه مناسب نوجوانها نیست بهتر است بیایند در حیاط مدرسه تا اینکه بروند با افراد سیگاری یا معتاد دمخور شوند.

با مسئول بوفه مدرسه هم صحبت کرده بود تا به بعضی از بچه های یتیم مدرسه که وضع مالی مناسبی نداشتند اغذیه بدهد و آخر ماه آن را حساب می کرد.  

همسرش می گفت: "انگار از این دنیا هیچ بهره مادی نمیخواست." 

در مراسم تشییع پیکرش بچه های مدرسه مانند کسانی بودند که پدر از دست داده اند. معلم دینی و قرآن مدرسه می گفت: "چند روز قبل از فوتش در مورد آخرت از من می پرسید: "اگرآدم گناهی کرده باشد مثلا در جوانی نوار موسیقی گوش داده باشد بعد از مرگش خدا می بخشد؟" به او می گفتم تو که سنی نداری همش 52 سالت است. حالا حالا ها باید زندگی کنی. با همان لبخند همیشگی و صدای مهربانش گفت: "حالا میخواهم بدانم"

یکی از معلمها می گفت: با لحنی بسیار عجیب دو روز قبل از مرگش توی پله های مدرسه با من خداحافظی کرد و من متعجب ماندم که آقای .... چرا اینطور خداحافظی می کند.  می گفت بعد از اینکه خبر تصادفش را شنیدم تازه فهمیدم معنی خداحافظی عجیبش چه بود.

  • شمیم سادات
  • ۰
  • ۰

استادیوم

پیرمرد مهربانی بود هیچوقت خنده از روی لبهایش محو نمی شد کار خارق العاده ای هم نمی کرد. فقط از حرام دوری می کرد.  واجبات را ترک نمی کرد به مستحبات هم اهمیت می داد در حد توانش انجام می داد. بخصوص نماز شب را ترک نمی کرد.

 

قبل از انقلاب، در جوانی، زمانی که مجرد بود و نگهبان شرکتی بود، سر شب، زن جوانی به داخل جوی خیابان سعدی افتاده بود و لباسش پاره شده بود. به اتاق وی مراجعه کرده بود به آن خانم پارچه ای داده بود که خودش را بپوشاند و لباسش را برایش تعمیر کرده بود. بدون آنکه در جو آن زمان و آن مکان، نگاه خائنانه ای به آن زن جوان بکند.  لباسش را به وی داده بود تا بپوشد و او رفته بود. 

 

بعد از انقلاب که به خانوارهای فاقد مسکن زمین واگذار می کردند همسرش به او گفته بود: "برو بگو خانه نداریم زمین بگیر". گفته بود: نمی توانم دروغ بگویم. همسرش گفته بود: "خانه محقر دو اتاقیمان را بفروش و برو مانند خیلی از اقوام که اینکار را کردند و رفتند در تهرانپارس و ..... زمین گرفتند، تو هم بگیر". جواب داده بود که:  "باز هم اگر بپرسند قبلا هم خانه نداشتی نمی توانم دروغ بگویم". 

 

زمان جنگ به دلیل سنش قبول نکردند او را به جبهه ببرند. بخاطر همین به بیمارستانها می رفت و بخصوص در بخش جانبازان شیمیایی کمک می کرد.

 

وقتی از دنیا رفت جوان اهل دلی در تشییع جنازه اش شرکت کرده بود. همانشب در خواب دیده بود که به اندازه یک استادیوم جمعیت در یک جا هستند و به او گفته بودند: "پیرمرد همه اینها را شفاعت کرده است". 

  • شمیم سادات