خدا دوستان

آنانکه خدا را دوست دارند

خدا دوستان

آنانکه خدا را دوست دارند

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شفاعت» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

شفاعت

معجزه اخلاص  : داماد بزرگ خانواده جواد روح اللهی که میاندار این ضیافت باشکوه شده از طرف خانواده شهید از رهبر انقلاب درخواستی می کند : "حاج آقا یک خواسته هم از شما داریم. می خواستیم یک قولی از شما بگیریم که فردای قیامت همه ما را که اینجا هستیم شفاعت کنید" آقای خامنه ای میگویند : "ما چه کاره ایم که شما را شفاعت کنیم ؟" و بعد با اشاره به پدرومادرشهیدمی گویند : "این خانم بایدمن وشماراشفاعت کند. این آقا و این خانم ... "
داماد خانواده می پرد وسط حرف رهبر انقلاب و می گوید : " نه حاج آقاقول بدهید امشب باید به ما قول بدهید .  "
"قول چه؟ آدم قول چیزی را که ندارد نمی دهد که" 
داماد پافشاری می کند : "آقا ماقول می خواهیم."  رهبر انقلاب باجدیت وقدری تحکم می کویند: "این را شما گوش کن. این را از من بشنو اولین کسانی که در این مجموعه ما به حساب قاعده حق شفاعت دارند این شهیدها هستند وامثال این شهیدها. دوم پدرومادرشهداهستند این آقاواین خانم و شماهاهستید اگر نوبت شفاعت به آدمها برسد که درردیف شما نیستند آن وقت به کسان زیادی ممکن است برسد که ممکن است ماجزو آنها باشیم ممکن است نباشیم ماسعادتمان به این است وآرزویمان به این است مشمول شفاعت خوبانی ازقبیل این شها و امثال اینها باشیم" 
بعدرهبرانقلاب خم می شوند وبانگاهی به حاج قاسم سلیمانی می گویند : "این آقای حاج قاسم هم از آنهایی ست که شفاعت می کند انشاالله"

          t.me/shahid_haj_qasem_soleimani

  • شمیم سادات
  • ۰
  • ۰

استادیوم

پیرمرد مهربانی بود هیچوقت خنده از روی لبهایش محو نمی شد کار خارق العاده ای هم نمی کرد. فقط از حرام دوری می کرد.  واجبات را ترک نمی کرد به مستحبات هم اهمیت می داد در حد توانش انجام می داد. بخصوص نماز شب را ترک نمی کرد.

 

قبل از انقلاب، در جوانی، زمانی که مجرد بود و نگهبان شرکتی بود، سر شب، زن جوانی به داخل جوی خیابان سعدی افتاده بود و لباسش پاره شده بود. به اتاق وی مراجعه کرده بود به آن خانم پارچه ای داده بود که خودش را بپوشاند و لباسش را برایش تعمیر کرده بود. بدون آنکه در جو آن زمان و آن مکان، نگاه خائنانه ای به آن زن جوان بکند.  لباسش را به وی داده بود تا بپوشد و او رفته بود. 

 

بعد از انقلاب که به خانوارهای فاقد مسکن زمین واگذار می کردند همسرش به او گفته بود: "برو بگو خانه نداریم زمین بگیر". گفته بود: نمی توانم دروغ بگویم. همسرش گفته بود: "خانه محقر دو اتاقیمان را بفروش و برو مانند خیلی از اقوام که اینکار را کردند و رفتند در تهرانپارس و ..... زمین گرفتند، تو هم بگیر". جواب داده بود که:  "باز هم اگر بپرسند قبلا هم خانه نداشتی نمی توانم دروغ بگویم". 

 

زمان جنگ به دلیل سنش قبول نکردند او را به جبهه ببرند. بخاطر همین به بیمارستانها می رفت و بخصوص در بخش جانبازان شیمیایی کمک می کرد.

 

وقتی از دنیا رفت جوان اهل دلی در تشییع جنازه اش شرکت کرده بود. همانشب در خواب دیده بود که به اندازه یک استادیوم جمعیت در یک جا هستند و به او گفته بودند: "پیرمرد همه اینها را شفاعت کرده است". 

  • شمیم سادات