خدا دوستان

آنانکه خدا را دوست دارند

خدا دوستان

آنانکه خدا را دوست دارند

  • ۰
  • ۰

کافر

نوشته بود: "دشمن خامنه ای کافر است" بعد به خود گفته بود چه حرفی زدم اگر اشتباه می گویم حضرت ابالفضل العباس ع جوابم را بدهد اگر هم درست گفتم خود ابالفضل ع با نشانه ای حرفم را تایید کند. روز تاسوعای همان سال یکی از مدافعین حرم که فرد بسیار معنوی و با اخلاصی است و مدتها او را ندیده بود به ایران آمده بود و به دیدن او رفته بود. با خود گفت: اینهم تایید حضرت ابالفضل العباس ع 

  • شمیم سادات
  • ۰
  • ۰

عروس

با بد اخلاقی های شوهر و مادر شوهر و خواهر شوهر و برادر شوهر ساخت. با خانه های اجاره ای و مزاحمتهای بچه های برادر شوهر ساخت. با سقف ترک خورده ای که مجبور بودند هنگام بارش باران زیرش تشت بگذارند تا فرش اتاق 10 متری خانه 56 متری شان خیس نشود ساخت. همیشه به آخرتش اندیشید و همه سختیها را تحمل کرد. نتیجه اش شد اینکه وقتی در جلسه زنانه خانمی گفته بود تا فلان سال  امام زمان عج ظهور خواهد کرد. در خواب حضرت را دیده بود و از ایشان پرسیده بود آن خانم می گوید تا سال ... شما ظهور خواهید کرد. درست می گوید؟ حضرت فرموده بودند: "هنوز تا ظهور مانده است." 

  • شمیم سادات
  • ۰
  • ۰

هندوانه

می گفت روز قبل از شهادت حاج قاسم سلیمانی مادر مرحومم را در خواب دیدم. هندوانه ای دستش بود و به من چیزی گفت که نفهمیدم . صبح جمعه که خبر شهادت حاج قاسم سلیمانی را شنیدم با خود گفتم مادرم چه می خواست بگوید ؟ آیا ارتباطی به شهادت حاج قاسم داشت یا خیر ؟  دو روز بعد یعنی یکشنبه شب یکی از دوستان حاج قاسم خاطره ای از ایشان تعریف می کرد می گفت: با شهید بزرگوار حسین یوسف الهی در هوای گرم تابستان در کنار رودخانه (کرخه) نشسته بودیم. حسین گفت: اگه گفتید الان چی می چسبه گفتیم: "چی ؟" گفت یک هندوانه خنک و شیرین یک دفعه دیدیم داخل رودخانه یک هندوانه است آن را گرفتیم خیلی خنک بود  و شیرین

  

  • شمیم سادات
  • ۰
  • ۰

سرایدار

هم جانباز ناشی از جراحت بود هم جانباز شیمیایی بود. نگذاشت پسرش از سابقه ی طولانی جبهه او استفاده کند و کسر خدمت سربازی بگیرد. هر چه خانواده اصرار کردند در بنیاد شهید پرونده تشکیل بده زیر بار نمی رفت. می گفت من جبهه نبودم آخر هم وقتی فهمید خانواده مدارکش را به یکی از مدیران ..... داده اند رفت و مدارک را گرفت و همه را از بین برد فقط یک کارت و پلاکش در خانه باقی ماند.

در ساعت اداری هیچ کاری برای خانواده اش انجام نمی داد و فقط کارهای مدرسه را انجام می داد. بعد از اینکه بچه ها از مدرسه می رفتند با همان پای مجروحش، لنگ لنگان نیمکت ها را بلند می کرد و می ایستاند و با یک سطل آب کف کلاسها را دستمال می کشید و می شست تا برای فردا تمیز باشد.

وقتی هم که از او  می پرسیدند:" فلانی چرا تو هر روز اینکار را می کنی؟" با خنده می گفت: "من بعد از ساعت اداری بیکارم. ضمنا این میزها مزاحمند ما می خواهیم دنبال هم بدویم با وجود این میزها که نمی شود."  

یک ریال از بیت المال را نمی گذاشت وارد زندگیش بشود به خاطر همین حقوق بسیار کم سرایداری اش برکت داشت. روزهای جمعه برای تعدادی از بچه های مدرسه نان و پنیر می خرید تا بعد از زیارت عاشورا در حیاط مدرسه فوتبال بازی کنند. وقتی خانواده سرایدار به او اعتراض می کردند که جمعه را هم  استراحت نمی کنی جمعه مال خودت هستی. می گفت پارکهای این منطقه مناسب نوجوانها نیست بهتر است بیایند در حیاط مدرسه تا اینکه بروند با افراد سیگاری یا معتاد دمخور شوند.

با مسئول بوفه مدرسه هم صحبت کرده بود تا به بعضی از بچه های یتیم مدرسه که وضع مالی مناسبی نداشتند اغذیه بدهد و آخر ماه آن را حساب می کرد.  

همسرش می گفت: "انگار از این دنیا هیچ بهره مادی نمیخواست." 

در مراسم تشییع پیکرش بچه های مدرسه مانند کسانی بودند که پدر از دست داده اند. معلم دینی و قرآن مدرسه می گفت: "چند روز قبل از فوتش در مورد آخرت از من می پرسید: "اگرآدم گناهی کرده باشد مثلا در جوانی نوار موسیقی گوش داده باشد بعد از مرگش خدا می بخشد؟" به او می گفتم تو که سنی نداری همش 52 سالت است. حالا حالا ها باید زندگی کنی. با همان لبخند همیشگی و صدای مهربانش گفت: "حالا میخواهم بدانم"

یکی از معلمها می گفت: با لحنی بسیار عجیب دو روز قبل از مرگش توی پله های مدرسه با من خداحافظی کرد و من متعجب ماندم که آقای .... چرا اینطور خداحافظی می کند.  می گفت بعد از اینکه خبر تصادفش را شنیدم تازه فهمیدم معنی خداحافظی عجیبش چه بود.

  • شمیم سادات
  • ۰
  • ۰

شفاعت

معجزه اخلاص  : داماد بزرگ خانواده جواد روح اللهی که میاندار این ضیافت باشکوه شده از طرف خانواده شهید از رهبر انقلاب درخواستی می کند : "حاج آقا یک خواسته هم از شما داریم. می خواستیم یک قولی از شما بگیریم که فردای قیامت همه ما را که اینجا هستیم شفاعت کنید" آقای خامنه ای میگویند : "ما چه کاره ایم که شما را شفاعت کنیم ؟" و بعد با اشاره به پدرومادرشهیدمی گویند : "این خانم بایدمن وشماراشفاعت کند. این آقا و این خانم ... "
داماد خانواده می پرد وسط حرف رهبر انقلاب و می گوید : " نه حاج آقاقول بدهید امشب باید به ما قول بدهید .  "
"قول چه؟ آدم قول چیزی را که ندارد نمی دهد که" 
داماد پافشاری می کند : "آقا ماقول می خواهیم."  رهبر انقلاب باجدیت وقدری تحکم می کویند: "این را شما گوش کن. این را از من بشنو اولین کسانی که در این مجموعه ما به حساب قاعده حق شفاعت دارند این شهیدها هستند وامثال این شهیدها. دوم پدرومادرشهداهستند این آقاواین خانم و شماهاهستید اگر نوبت شفاعت به آدمها برسد که درردیف شما نیستند آن وقت به کسان زیادی ممکن است برسد که ممکن است ماجزو آنها باشیم ممکن است نباشیم ماسعادتمان به این است وآرزویمان به این است مشمول شفاعت خوبانی ازقبیل این شها و امثال اینها باشیم" 
بعدرهبرانقلاب خم می شوند وبانگاهی به حاج قاسم سلیمانی می گویند : "این آقای حاج قاسم هم از آنهایی ست که شفاعت می کند انشاالله"

          t.me/shahid_haj_qasem_soleimani

  • شمیم سادات
  • ۰
  • ۰

بیسیم چی

بیسیم چی ساده زمان جنگ که الان دیگه بخاطر موها و ریشهای سپیدش به سوریه هم نبردنش که مدافع حرم بشه توی قنوت نماز وترش شهدایی که می شناخت را یاد می کرد. اونشب بعد از نماز شبش یکی بهش گفت: چرا قاسم سلیمانی را یاد نمی کنی؟ جواب داد:  "من شهدا را یاد می کنم حاج قاسم که ماشاالله هستند". 

چند ساعت بعد توی دعای ندبه شنید حاج قاسم شهید شده. فکر میکنه کسی که بهش گفت چرا حاج قاسم را دعا نمی کنی، شهید حاج احمد کاظمی بود. 

  • شمیم سادات
  • ۰
  • ۰

حیف شد

پیرمرد آذری با صفا هر روز رو به قبله می ایستاد و دست بر روی سینه اش می گذاشت و هفتاد بار یا فتاح می گفت. عاشق امام حسین ع بود سلامش به آن حضرت فراموشش نمی شد.

سالها در مغازه نجاری اش خاک اره خورده بود ولی یک لقمه حرام نخورده بود. دلش میخواست سبکبار از دنیا برود. همینطور هم شد. چند ماهی که بیمار شد از بدنش فقط پوست و استخوانی مانده بود. 

پس از مرگش پسرش در خواب دیده بود مانند همان حالتی که در حال حیاتش رو به قبله می ایستاد و سلام می فرستاد ایستاده است، برگه ای سفید و بزرگ به او داده اند چیزی مانند کارنامه واحدهای دانشگاهی بعضی جاهای آن نوشته: "حیف"

  • شمیم سادات
  • ۰
  • ۰

استادیوم

پیرمرد مهربانی بود هیچوقت خنده از روی لبهایش محو نمی شد کار خارق العاده ای هم نمی کرد. فقط از حرام دوری می کرد.  واجبات را ترک نمی کرد به مستحبات هم اهمیت می داد در حد توانش انجام می داد. بخصوص نماز شب را ترک نمی کرد.

 

قبل از انقلاب، در جوانی، زمانی که مجرد بود و نگهبان شرکتی بود، سر شب، زن جوانی به داخل جوی خیابان سعدی افتاده بود و لباسش پاره شده بود. به اتاق وی مراجعه کرده بود به آن خانم پارچه ای داده بود که خودش را بپوشاند و لباسش را برایش تعمیر کرده بود. بدون آنکه در جو آن زمان و آن مکان، نگاه خائنانه ای به آن زن جوان بکند.  لباسش را به وی داده بود تا بپوشد و او رفته بود. 

 

بعد از انقلاب که به خانوارهای فاقد مسکن زمین واگذار می کردند همسرش به او گفته بود: "برو بگو خانه نداریم زمین بگیر". گفته بود: نمی توانم دروغ بگویم. همسرش گفته بود: "خانه محقر دو اتاقیمان را بفروش و برو مانند خیلی از اقوام که اینکار را کردند و رفتند در تهرانپارس و ..... زمین گرفتند، تو هم بگیر". جواب داده بود که:  "باز هم اگر بپرسند قبلا هم خانه نداشتی نمی توانم دروغ بگویم". 

 

زمان جنگ به دلیل سنش قبول نکردند او را به جبهه ببرند. بخاطر همین به بیمارستانها می رفت و بخصوص در بخش جانبازان شیمیایی کمک می کرد.

 

وقتی از دنیا رفت جوان اهل دلی در تشییع جنازه اش شرکت کرده بود. همانشب در خواب دیده بود که به اندازه یک استادیوم جمعیت در یک جا هستند و به او گفته بودند: "پیرمرد همه اینها را شفاعت کرده است". 

  • شمیم سادات
  • ۰
  • ۰

اذان

پیر مرد سالها در روستایشان هنگامی که وقت نماز می شد. در هر کجا که بود: سر زمین، توی باغ، هنگام چراندن گوسفندهایش، اذان گفته بود.

پیر مرد تصمیم گرفت مسافرت برود به تمام شهرهایی که فامیلی، دوستی، آشنایی داشت رفت و به همه سرزد.  با همه خداحافظی کرد و به روستایش بازگشت.

نزدیک مغرب شده بود پیرمرد که توی باغ بود برای آخرین بار اذان گفت یکی  از آجرهایی که توی باغ بود زیر سرش گذاشت رو به قبله دراز کشید و رفت.

  • شمیم سادات
  • ۰
  • ۰

کهریزک

پیرزن توی چشمهای مهمانها نگاه کرد و گفت این آخرین مهمانی است که من شما را می بینم. من باید بروم و از همه شما حلالیت می خواهم.

این آخرین مهمانی بود که او را که تنها در خانه اش زندگی می کرد و به گفته خودش دیوارها همدمش بودند دعوت کرده بودند. بلند شدن از روی زمین برای پیر زن سخت بود. او حتی نمی توانست برای خودش غذا درست کند و به همین خاطر خیلی وقتها گرسنه می ماند. بچه ای نداشت که حتی به او سربزند.

دوماه قبل از فوت برادرش خواب دیده بود که او از دنیا رفته است. به دلیل همین شوک یکباره به آلزایمر مبتلا شد. خواهر زاده اش او را به سرای سالمندان برد

وقتی توی سرای سالمندان به ملاقاتش رفته بودند با آنکه به نظر می رسید مشاعرش را از دست داده  است گفت: "بروید و برای من ناراحت نباشید این اتفاقی است که برای همه می افتد"

غیر از این چیزهایی دیگری که خیلی تمرین کرده بود را هم بلد بود سوره حمد را بدون غلط می خواند.

دو ماه از تاریخ مهمانی گذشته بود.

همسر یکی از شهدا در خواب دیده بود در محلی  دو قبر وجود دارد مربوط به یک زن و مرد. فامیلی مرد را به او گفته بودند و گفته بودند که این مرد و زن بهشتی اند.

شوهر پیر زن سالها پیش فوت کرده بود و قبرش دور بود .

همسر شهید به خانه اقوام پیر زن رفته بود و نام خانوادگی شوهر مرحوم پیرزن را پرسیده بود به او گفته بودند.

همان نامی بود که در خواب شنیده بود.  

پیرزن شب قبلش در سرای سالمندان در تنهایی از دنیا رفته بود.

  • شمیم سادات