پیر مرد سالها در روستایشان هنگامی که وقت نماز می شد. در هر کجا که بود: سر زمین، توی باغ، هنگام چراندن گوسفندهایش، اذان گفته بود.
پیر مرد تصمیم گرفت مسافرت برود به تمام شهرهایی که فامیلی، دوستی، آشنایی داشت رفت و به همه سرزد. با همه خداحافظی کرد و به روستایش بازگشت.
نزدیک مغرب شده بود پیرمرد که توی باغ بود برای آخرین بار اذان گفت یکی از آجرهایی که توی باغ بود زیر سرش گذاشت رو به قبله دراز کشید و رفت.
صلا زدند که برگ صبوح ساز کنید
به ساز مرغ سحر ترک خواب ناز کنید
میخمار شکن میدهند کز سرها
خمار چون شکن زلف یار باز کنید